90/12/6
9:40 ع
توماس ویلر، مدیر کل شرکت بیمه ی عمر ماساچوست موچوآل و همسرش در بزرگراه بین ایالتی رانندگی می کردند که متوجه شدند بنزین اتومبیل رو به پایان است. ویلر از خروجی بعدی از بزرگراه خارج شد و پس از مدت کوتاهی یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک دستگاه پمپ داشت پیدا کرد.
او از تنها فردی که آنجا بود، خواست تا باک اتومبیل را پر کند و نگاهی هم به روغن موتور بیندازد. سپس به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت، تا خستگی پاهایش برطرف شود.
هنگامی که توماس به سمت اتومبیل باز می گشت، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفت و گوی شادی هستند. او پول بنزین را پرداخت کرد و گفت و گوی آنها هم قطع شد. اما وقتی سوار اتومبیل شد، متوجه شد که متصدی پمپ بنزین برای همسرش دست تکان داده و می گوید: «از صحبت کردن با شما خوشحال شدم.»
به محض خروج از پمپ بنزین، ویلر از همسرش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد. همسرش بلافاصله تصدیق کرد و گفت که او را می شناسد. آن ها در یک دبیرستان درس خوانده بودند.
ویلر به خود بالید و گفت: «ای خدا! تو چقدر خوشانس هستی که با من ازدواج کردی. چون در غیر اینصورت الان به جای اینکه همسر یک مدیر کل باشی با یک متصدی پمپ بنزین ازدواج کرده بودی.»
زن جواب داد: «عزیزم اگر با او ازدواج می کردم، مطمئنا او مدیر کل بود و تو متصدی پمپ بنزین.»
پیام رسان