90/11/13
11:41 ص
مسابقه ی دور منطقه بود که تمام فصل برایش تمرین کرده بودیم. پایم هنوز مصدوم بود. در واقع نمی دانستم در مسابقه شرکت کنم یا نه. اما اکنون خودم را برای مسابقه ی 3200 متر آماده می کردم.
_ «آماده... حرکت.»
تفنگ شلیک شد و ما مسابقه را شروع کردیم. دخترهای دیگر از من جلو زدند. متوجه شدم که می لنگم و هرچه از بقیه عقب تر می افتادم، بیشتر احساس سر افکندگی می کردم.
برنده وقتی از خط پایان گذشت، دو دور از من جلوتر بود.
جمعیت فریاد زد: «هورا!»
بلندترین فریاد تشویقی بود که تا آن زمان شنیده بودم.
همانطور که لنگ لنگان پیش می رفتم،با خود فکر کردم: شاید بهتر باشد رهایش کنم. آنان برای تمام کردن مسابقه منتظر من نمی مانند. اما تصمیم گرفتم مسابقه را ادامه دهم. در دو دور آخر با درد می دویدم تصمیم گرفتم سال بعد در مسابقات شرکت نکنم. حتی اگر پایم خوب می شد هم شرکت نمی کردم. من هرگز نمی توانستم از دختری که دو دور از مت جلو زده بود، جلو بزنم.
وقتی به خط پایان رسیدم، صدای تشویق تماشاگران را شنیدم، به بلندی زمانی بود که نفر اول را تشویق می کردند. از خودم پرسیدم: این صداها برای چیست؟ برگشتم و دیدم پسرها برای مسابقه بعدی آماده می شوند. حتما آنان پسرها را تشویق می کنند.
مستقیما به طرف حمام می رفتم که دختری راهم را سد کرد و گفت: «تو خیلی شجاع هستی.»
با خودم گفتم: شجاع؟حتما مرا با کس دیگری اشتباه گرفته بود. من در مسابقه باخته بودم.
_ «من اگر جای تو بودم هرگز نمی توانستم سه کیلومتر آخر را بدوم. در همان دور اول از زمین بیرون می آمدم. پایت چطور است؟ ما تو را تشویق می کردیم. صدای مان را می شنیدی؟»
باورم نمی شد. فردی نا آشنا مرا تشویق می کرده است. نه برای آنکه می خواست برنده شوم، بلکه چون می خواست من مسابقه را ادامه دهم. ناگهان بار دیگر امیدم را به دست آوردم. تصمیم گرفتم سال بعد هم در مسابقات شرکت کنم. آن دختر رؤیای مرا نجات داده بود.
آن روز دو چیز آموختم:
اول، مهربانی و اعتماد به مردم که می تواند تغییر بزرگی در آنان ایجاد کند.
دوم، توان و شجاعت را همیشه با پیروزی نمی سنجند. آن ها را به میزان تلاش های مان می سنجند. قدرتمندترین افراد، کسانی نیستند که برنده می شوند، کسانی هستند که وقتی شکست می خورند، نا امید نمی شوند.
من فقط آرزو می کنم که روزی بتوانم در مسابقه برنده شوم و همان تشویق هایی را بشنوم که وقتی شکست خوردم، شنیدم.
اشلی هاجسون
90/11/13
11:31 ص
«رویاهای خود را گرامی بدارید. زیرا آن ها فرزندان روح شما هستند و موفقیت های نهایی شما نهفته در آن هاست.»
ناپلئون هیل
سالها پیش وقتی باستان شناسی مقبره ی مصر باستان را حفاری می کرد، به بذرهایی که در تکه ای چوب پنهان شده بود، برخورد نمود. پس از 3000 سال که این بذرها کاشته شدند، نیروی بالفعل خود را بازیافتند. علاوه بر استعدادهای ذاتی، آیا حالت هایی چنین ناامید کننده در حیات بشر وجود دارد که بشر را به یأس مطلق محکوم کند؟ یا در وجود انسان ها هم بذرهایی وجود دارد، انگیزه ای که با آن پوسته ی سخت بدبختی را بشکافند؟
به این داستان که در 23 ماه مه 1984 به آسوشیتدپرس مخابره شد، توجه کنید:
مری گرودا در کودکی خواندن و نوشتن را نیاموخت. دکترها در او تشخیص عقب افتادگی دادند. در نوجوانی برچسب «اصلاح ناپذیری» هم به او اضافه شد و محکوم به دو سال حبس در دارالتأدیب شد. در این محیط بسته مری برای یادگیری تلاش کرد و روزی 16 ساعت درس می خواند. بعد هم پاداش تلاشش را گرفت. یعنی موفق به کسب دیپلم دبیرستان شد.
اما بدبختی باز هم به سراغش آمد. او گرفتار مشکلات خانوادگی شد و دو سال بعد، با یاری پدرش توانست آنچه را از دست داده بود، بازیابد.
مری دچار مشکلات مالی عدیده ای شده بود، با یاری مؤسسه خیریه به زندگی خود ادامه داد. در این زمان بود که دوره هایی را در کالج سپری کرد. هنگام تکمیل دوره ی کاری خود، برای خواندن رشته پزشکی، به مدرسه طب آلبانی در خواستی فرستاد و پذیرفته شد.
مری گرودا لوئیز که اکنون ازدواج کرده است، در بهار 1984 در ارگون لباس فارغ التحصیلی را پوشید و وقتی می خواست مدرک اعتماد به نفس و پشتکار خود را بگیرد، هیچ کس حدس نمی زد در فکر او چه می گذرد.
در این نقطه کوچک از سیاره زمین، شخصی ایستاده بود که شجاعانه رؤیایی غیر ممکن را تحقق بخشیده بود. شخصی که الوهیت انسانی را به منصه ظهور رساند. اینجا دکتر مری گرودا لوئیز ایستاده بود.
جیمز ئئ. کانر
پیام رسان